دل نوشته های مامانی
عزیز دوردونه مامان،الان که دارم اینو می نویسم شما مثل یک فرشته معصوم چشمات و بستی و ناز خوابیدی.مامان هم از این فرصت استفاده کردم و ناخنهای قشنگت رو لاک زدم تا 1 روز دیگه 16 ماه شما تمام میشه.ماشاالله دیگه الان بزرگ شدی قشنگ راه میری و خیلی واضح حرف میزنی..و تقریبا یک جمله هم میتونی بگی..عاااشق لحن حرف زدنهاتم.وقتی که برای تلفظ بعضی از کلمه ها لبهات و به هم می چسبونی و یا اینکه کجشون میکنی..تازه بعضی وقت ها هم سر به سر من میزاری و کلمات رو از عمد اشتباهی تلفظ میکنی
کارت انقدر شیرین شده که من و بابایی بعضی وقتها دلمون میخواد که محکم فشارت بدیم و گازت بگیریمالبته گنجشک کوچولوی مامان خیلی هم شیطون شده..تا ازت غافل میشم میبینم که رفتی روی میز..
وداری از اونجا با گلدون،مجسمه،تلفن،کنترل و خلاصه هر چی که از دست شما اونجا گذاشتم بازی میکنی. وقتی هم که میگم بیا پایین تازه دعوام میکنی و میگی " هـــــاگــــا" یعنی "نـــکن" البته این هاگا کلا یک فعل منفی که تو شرایط مختلف معنی مختلفی داره مثلا:نمی خوام،نکن،نه،ولم کن...
البته سعی میکنم که همه چیز رو دورو برت بزارم تا بهشون عادت کنی تا یاد بگیری که نباید بهشون دست بزنی...چند وقت پیشا زدی یکی از گلدون هامو شکستی.(اومده بودی از توش گل برداری و مثلا عطرش کنی)دعوات نکردم چون خودت به اندازه کافی ترسیده بودی فقط بهت گفتم مامان کار خیلی بدی کردی.. شما هم
عاشق هندونه و خیاری هستی دقیقا چیزایی که من خیلی دوستشون دارم و تو دوران بارداریم زیاد خوردم.هر جا که عکس هندونه میبینی با ذوق میگی "نـــــانه"کافی هندونه بیرون باشه دیگه به درست کردن من نمیرسه اینقدر با ناخن از پوستش میکنی تا سوراخ کنی.بعضی وقتها به خاطر اینکه تو سردی نکنی یواشکی خیار میخورم اما شما از بوش میفهمی و میگیی ماما "یـــــاخ"یعنی که منم خیار میخوام
چند وقت پیش که عزیز جون اینا امده بودن خونمون برات دوچرخه خریدن و از اوجایی که شما عاااشق اسبی و فکر میکنی هر چیزی که سوارش شی و یه پات اینور و یه پاتم اونور باشه اسبِ.وقتی که از خواب بیدار میشی میگی مامان "اشــــب"یعنی که میخوام سوار دوچرخه بشم.یه ده دقیقه ای باهاش بازی میکنی و بعد بی خیال میشی.به خاطر همین وقتی با دایی سعید اینا رفتیم همدان اونجا به اتفاق سوار کالسکه شدیم نمیدونی چه ذوقی میکردی از اون موقع هر وقت ازت میپرسم ترنم تو همدان سوار چی شدی؟؟خیلی بامزه میگی اشب...از مسافرت برات بگم گلم:تو این مسافرت شما و اریا جون تقریبا بچه های خوبی بودید و تو راه زیاد مامانی ها رو اذیت نکردید.اما وقتایی که تو خیابون میرفتیم بگردیم حسابی مامان رو خسته میکردی همش تو بغل من بودی و یک دقیقه هم پیش بابا نمیرفتی همین که میگفتم حمید بیا ترنم رو بگیر سریع می چسبیدی و میگفتی هاگا هاگا فقط بعضی وقتها می رفتی بغل دایی سعید اونم برای ده دقیقه ای روزی که همدان بودیم وقتی برای دیدن غار علی صدر رفتیم مثل همیشه شما تو بغل من بودی جایی رسیدیم که 300 تا پله داشت دیگه داشتم از خستگی وا میرفتم هر کاری هم میکرد بابا که بری پیشش نمی رفتی تازه هی بهونه میگرفتی و نق می زدی دیگه واقعا کفری شده بودم به هیچ سراطی هم مستقیم نبودی من هم عصبانی شدم و یکی زدم اروم پشت دستت و شما رو به زور دادم بغل بابا....واه واه واه از گریت بند نمیومد بابا هم ناراحت شد که چرا دعوات کردم انقدر ازت عصبانی بودم که مجبور شدم بشینم یه گوشه و بهت شیر بدم...نمیدونم با این همه وابستگی بیش از حدت به من چه کنم؟؟تنها کسی که حاظری شاید ساعت ها پیشش بمونی خاله صبریه است یا به قول خودت " ابــــیـــدا"عاشقونه دوستش داری وقتی که اون رو میبینی به من محل نمیدی..وقتی می افتی و دردت میاد یا گریه میکنی اونو صدا میکنی و یا بعضی وقت ها از خواب بیدار میشی همون اول صداش میکنی ابیدا کل اون روز اسم ابیدا از دهنت نمی افته..یا وقتی میپرسم بریم خونه کی؟؟میگی ابیدا..یه روز به اتفاق هم رفتیم خرید چه روز خوبی بود شما همش تو بغل خاله بودی و اصلا با من کاری نداشتی بیچاره خاله فردای اون روز بهم زنگ زد میگفت تموم دستام درد میکنه از بس که شما تو بغلش بودی کاش میشد که ابیدا رو همه جا با خودمون ببریمالبته نا گفته نمونه که ابیدا هم خییییییلی دوستت داره ترنمم هر وقت بریم خونه خاله فايزه یا به قول شما "دایـــــتس"به طبقه اول نرسیده تو همون راه پله ابیدا شما رو می گیره و میرید خونشون و بعد 3 ساعت میاین به اتفاق هم طبقه بالا خونه دایتس..البته اشکان پسر عمو مجید رو هم خیلی دوست داری تو مسافرتمون یه سری هم به اراک زدیم تو اون مدت که خونه عزیز جونینا بودیم ورد زبون شما همش اشکان بود البته به قول شما "اشــــی"اصلا به ثنا دختر عمو سعید محل نمیدادی اون هم غصه میخورد و میگقت زن عمو ترنم با من بازی نمیکنه منو دوست نداره؟؟انقدر اشکان رو با ناز صدا میکردی که ادم دلش ضعف میرفت " اشـــــی"
الان دیگه تموم کارتهات و بلدی تمام اشیاء لوازم خونه،اشپزخونه رو میشناسی نمیدونم همه بچه ها تو این سن اینطورین یا نه!!کلا فکر میکنم خیلی کارات خاص.انگاری بزرگتر از سنت میفهمی..ماهی قرمز مامان عاشق شال سری،یه شال سر مدت ها شما رو سرگرم میکنه هی می زاریش روی سرت و منو صدا میکنی تا ببینم که چه شکلی شدی و دوباره برش میداری و منم وقتی که میبینمت میگم واااااا چه ناااز شدی شما هم کلی ذوق میکنی تازگی ها یاد گرفتی تا مامان رژ میزنم میای لبت رو می چسبونی به لبم تا لبهای قشنگت رژی شه بعد منو نگاه میکنی و با ناااز می خندی بعد میگم کی برات رژ زده؟؟میگی دایی.البته کلا هر چی و هر کاری میکنی به دایی نسبت میدی..کی برات خریده؟دایی، کی موهات رو بسته؟دایی،کی گفت انجام بدی؟دایی و....
عشق مامان بهترین ترانه زندگیم عاشــــــقانه دوستت دارم وقتی که بهت نگاه میگنم و بغلت میکنم بهترین لحظه زندگیمِ.از خدا همیشه می خوام تا بهم کمک کنه که بتونم برای شما خوبترین مامان دنیا باشم و به نحو احسن ازت مراقبت کنم. از این که بخوام حسم و برات بنویسم خیلی سخته و توصیف ناپذیر..فقط بدون انقدر حس خوبیه که تا لحظه ای که زنده ام بابت مادر شدنم از خدا ممنونم..